◕‿◕❤دست نوشته های دختری که من باشم❤◕‿◕

دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. اون موقع یهو، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود...

 

البته اینو از یه وبلاگ برداشتم....



همون روستایی که تو پست قبلی گفتم......این خاطره هم مربوط به همون روستاست......

با پسر عمو ها و دخی عموها ول می گشتیم.....کل این روستا رو جمع کنی تو یه روز دو نفر بیشتر نمی بینی......انگار هیچ کسی توش نیست.....

یکی از پسمل عموهام شدید ترسوئه.....

وقتی نبود با بچه ها نقشه ریختیم بترسونیمش....خلاصه من و یکی از پسمل عمو ها برای اجرای نقشه انتخاب شدیم.....

بقیه یه جا وایسادن و خودشونو مشغول نشون دادن ما هم رفتیم پشت یکی از دیوارای خونه ها وایسادیم منتظر فرصت.....پشت سرمون یه جاده بود که کنارش خونه بود و روبه رومون هم یه عالمه پله که پسمل عمو از همون جا اومد بالا و رفت پیش بقیه تقریبا 8 متر دورتر از پله ها......

من و پسر عموم با هم گفتیم یک.....دو......سه......و با هم به طرف بچه ها دویدیم و در همون حال داد زدیم:خر.........خر.........خر رم کرده.......

یه ثانیه وایسادیم عکس العمل پسمل عمو رو ببینیم.......یعنی در عرض دو ثانیه دم پله ها آماده بود بره پایین....

یعنی هر کدوم از بچه ها یه ور ولو شده بودیم بهش می خندیدیم........بیچاره اول مات بود ولی بعد مثل همون خره که گفتم رم کرد مارو بگیره بزنه.........ما هم الفرار.......

اینقدر دوید تا خسته شد و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتیم پیش بقیه.......

یعنی ما چه پدیده های شگرفی هستیم..........!!!!!!!

نظر پسمل عمو ترسوئم:فک و فامیله دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



خیلی ها بهم میگن نگام یه جذبه خاصی داره که اگه عصبی بشی آدم از جذبه نگاهت می

ترسه......حرفشونو ابدا قبول نداشتم ولی یه اتفاقی افتاد که باورم شد.........

وسطای امتحانات ترم دو بود.....همونطور که گفتم با دوستم میریم و میایم منتها تو امتحانات بابای من به

اصرار خودم میومد می بردمون و می آوردمون......

تو ماشین نشسته بودیم و حرف می زدیم .......

یهو دوستم گفت:زمان امتحانا خیلی بیخوده.....(آخه امتحانامون 10 صبح شروع میشد و این می خواست 8

صبح باشه)آدم خسته میشه......

من که بعضی از درسامو به خاطر مهمون و یه سری مشکلات آخراشو صبح می خوندم یه نگاه عصبی

بهش انداختم که بیچاره به دو ثانیه نکشید گفت:ببخشید.......

یعنی من مرده بودم از خنده........

یعنی جذبه تا این حد؟ایول خودم.....

بابامم پشت فرمون ماشین می خندید........خود زری هم غش کرده بود از خنده......

از اون به بعد رو پسرای فامیل امتحان می کنم......تا می خوان چیزی بگن یکی از اون نگاها رو به سمتشون

پرت می کنم که بیچاره حرفش در نطفه خفه میشه.........

من اون موقع که نگام جواب داده..........:))))))))))))

اونی که از نگام ترسیده.............:ا

نگاهم............:))))))))))))

زری دوستم...........:ا

نظر بچه های فامیل:فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظر زری:دوسته من دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

درباره وبلاگ
بار خدایا… از کوی تو بیرون نرود پای خیالم.. نکند فرق به حالم.. چه برانی چه بخوانی، چه به اوجم برسانی، چه به خاکم بکشانی.. نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دست نوشته های دختری که من باشم....!!!!! و آدرس man-to-zendegi-love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 736
بازدید دیروز : 1284
بازدید هفته : 3042
بازدید ماه : 7255
بازدید کل : 253810
تعداد مطالب : 355
تعداد نظرات : 254
تعداد آنلاین : 1



داستان روزانه